روزهای زیبای زندگی

بالاخره اومدی نازنینم

ارامشم سلام بالاخره اومدی تو وجودم کوچولوی دوست داشتنیم هنوز من و بابا باورمون نمیشه که قراره یه مهمون کوچولو داشته باشیم تو خونمون . هنوز نیومدی شیطنتات پیچیده تو وجودم و وقتی با بابایی شوخی میکنم یا اذیتش میکنم میگم من که نبودم آلوچه بود. بابایی هم همش میگه من بخورم شما دو تا رو. صبح رفتم آزمایش نفس من تا مطمین مطمین بشم و شب که جوابش رو گرفتم بریم و به همه مژده اومدنت رو بدیم.  کارم شده همه سایتا رو گشتن دنبال لباس قشنگ و شیک، سرویس خواب باکلاس و..... میخوام همه چیز واست بهترین باشه.من و بابایی تمام تلاشمون رو میکنیم قشنگم کاش تو هم راضی باشی. ...
22 دی 1395

حس مادرانه

احساست می کنم همه میگن چقد هولی.ولی من احساست میکنم.میدونم که هستی تو وجودم. میگن علائم جسمی باید درست باشه خب درسته که مهربونم.علائم جسمی رو بیخیال علائم روحی مهم تره اینکه من مطمئنم تو تو وجودمی هیچ کس درک نمیکنه. کاش بدونی این روزای که نبودم و برات ننوشتم چقد تو عذاداریای امام حسین تو رو از خدا خواستم عزیزم.بابایی هم میگه تنها ارزوش تو بودی.  دوست دارم بیای نازنین فرزندم،دوس دارم بیای تا بتونم بغلت کنم و تو خودت رو واسم لوس کنی و وقتی تو بغلت میگیرم و بدنت رو یه کش و قوسی بدی و من از ته دل فقط به حرکاتت بخندم. استرس دارم نازنینینم، رفتم ازمایش و صبرم نیس تا شب که جوابش رو بگیرم. خدایا خودت کمکم کن. دوستت دارم آلوچه ...
24 مهر 1395

سومین قدم: آزمایش های قبل اومدن آلوچه

آلوچه ی مهربون مامان سلام امروز یکشنبه اس و من اومدم برای ازمایشهای بارداری.دیروز با وجود همه خستگی هام از شب قبلش ساعت 7بیدارشدم و زود زود اماده شدم تا خودم رو برسونم ب تامین اجتماعی و یه سری ازمایش های اولیه بدم. دیروز بهم آمپول زدن مامانی,اخه میخاستن از دستم خون بگیرن.جالب اینجاس که اصلا نترسیدم و شجاع شده بودم.اخه تو فسقلی هنوز نیومده چه کردی با دل من که اینطوری شدم. دوباره یه آمپول دیگه این دفعه به این دستم،ولی من شجاع بودم و اصلا نترسیدم. جواب ازمایشم رو امشب باید بریم با بابایی بگیریم و فردا هم جواب ازمایشهای دیروزم رو. صبر ندارم برم مرکز بهداشت پیش دکتر. ب بابایی میگم فردا اول بریم جواب ازمایش رو بگیریم بعد بابایی رو بیارم سر...
28 شهريور 1395

دومین قدم: شروع خوردن قرص

اسید فولیک 2 شبه شروع کردم به خوردن قرص اسید فولیک که دکتر توصیه کرده بود.دیشب هنوز تو شک بودم که ایا اومدن تو، عزیزکم تو زندگیمون خوبه یا نه.اما امروز وقتی با بابایی حرف زدم ، مطمئنم کرد که اگه بیای خوشبختیمون دو چندان میشه.با بودن بابایی تو زندگیمون به نظرم همه چیز ارومتره.قول داده هوای جفتمون رو داشته باشه و ازمون خوب مراقبت کنه. به شرطی که من و تو هم به حرفاش گوش بدیم و اذیتش نکنیم. بابایی تمام روز رو با مردم سروکله میزنه و شاید براش سخت باشه ک بخواد بعدش بد اخلاقیای ما رو هم تحمل کنه. ظهر بعد نهار با بابایی همش راجع به تو حرف میزدیم از اینکه کی دیگه به فکر تو بشیم و کی اقدام کنیم، صبرم نیس دیگه،دوس دارم هر چه زودتر احساس...
26 شهريور 1395

اولین قدم: تشکیل پرونده

شنبه 95/6/20 من و راه رو های مرکز بهداشت شماره 2. بالاخره بعد از چند ماه قسمت شد که به این مرکز پا بزارم.هر طرف نگاه میکردی پر بود از بچه با رده سنی های مختلف. اول از همه نگاهم خورد به قسمت پذیرش.آقایی با هیکل درشت و موهای یکی بود یکی نبود تکیه داده بود به صندلی.رفتم جلو. - سلام اقا *سلام - اومدم برای تشکیل پرونده بارداری، کدوم اتاق باید برم؟؟ *اتاق 8 / مامایی کیفم رو روی دوشم جابه جا کردم و به سمت اتاق 8 ب راه افتاد.3 تاخانم با روپوش های سفید رنگ هر کدوم پشت یه میز نشسته بودن و با مراجعه کنندهاشون صحبت میکردند.رفتم و سوالی ک قبلا از اون آقا پرسیده بودم مجدد از یکی از خانوم ها پرسیدم.گفت برو اتاق انتهای راه رو.اتاق بعدی 4...
24 شهريور 1395
1